نوبت گرفتن برای ارتباط با اجنه مشکل‌گشا!

کدخبر: ۲۹۴۴۸۹
اقتصاد نیوز:پرونده ای که می‌خوانید، از غیب‌گویی تا ارتباط با اجنه به روشهای سرکیسه کردن مردم توسط افراد سودجو پرداخته است.
نوبت گرفتن برای ارتباط با اجنه مشکل‌گشا!

به گزارش اقتصاد نیوز،روزنامه خراسان در ادامه نوشت:«کارش ردخور نداره. بچه‎دار نمی‌شی؟ ماشینت رو دزد برده؟ با شوهرت مشکل داری؟ بدخواه و حسود داری؟ یه سر برو سراغش، دست خالی برنمی‎گردی»؛ هرکس در زندگی‎اش دست‎کم یک‎بار یکی از این توصیه‎ها را شنیده‎است. زمان پدرومادرهای‎مان، معرفی کردن و رجوع به رمال، دعانویس و آینه‎بین عیب‎وعاری مخفی کردنی نبود. بعد‌ها تا دور به ما برسد، وضع روزگار عوض شد. تعداد درس‎خوانده‎ها زیاد، دسترسی به متخصصان حوزه‎های مختلف و کمک گرفتن ازشان، راحت و اتفاقات و دلیل رخ‎دادن یا ندادن‎شان فهمیدنی‎تر شد. پس حالا طبیعتا برای هر گره و مشکلی، باید سراغ اهلش یعنی مثلا پزشک، روان‎شناس و پلیس را بگیریم، اما همه این کار را نمی‎کنند.

گواهش بی‎شمار کانال و صفحه طالع‎بینی و دعانویسی در فضای مجازی با کلی عضو و طرفدار و فراوان طالع‎بین و دعانویس در کوچه‎پس‌‎کوچه‎ها و خانه‎های قدیمی و آرایشگاه‎ها با کلی مراجعه‎کننده معتقد به آن هاست.  برای سر درآوردن از کار غیب‎گو‌ها یا درست‎ترش مدعیان غیب‎گویی، رفتیم پیش یکی از کارکشته‎های‎شان. خانم دعانویس میان‎سال توی سالن آرایشگاهش، نسخه مشکلات‎مان را پیچید که گزارش مفصل‎اش را در ادامه می‎خوانید.

همچنین با یک کارشناس دینی گفتگو کردیم تا بفهمیم مدعیان عوالم نهانی، اعتبارشان را از کجا به‎دست می‎آورند و منشأ اعتقاد مردم به آن‎ها چیست؟ بدیهی است در این پرونده منظور از دعانویسی و غیب‌گویی و ارتباط با اجنه و... اشاره به افرادی دارد که درصدد سودجویی از مشکلات مردم هستند و بدون علم کافی درباره منابع دعا و... با استفاده از حقه‌ها و ترفند‌هایی قصد سرکیسه کردن مردم را دارند.

دعانویسی در آ رایشگاه زنانه

به دوستان، آشنایان و همکارهایم سپرده ‎بودم برایم یک دعانویس خبره پیدا کنند. کلی اسم و نشانی به دستم می‎رسد که یکی‎شان توجهم را بیشتر از همه جلب می‎کند؛ خانمی در سالن آرایشگاهش در یکی از مناطق‎ نسبتا خوب شهر، برای مشتری‎های آشنا و قابل اعتماد دعا می‎نویسد. یک روز بعد از پایان کار می‎روم تا ته‎وتوی ماجرا را دربیاورم. آن‎چه می‎خوانید تجربه یک ساعت حضور من در محضر دعانویسی است که خیلی‎ها معتقدند از او جواب گرفته‎اند.

تسخیر سرنوشت با وِرد و فوت!

ساعت از ۷ بعدازظهر گذشته به آرایشگاه مرموز می‎رسم. از مشتری خبری نیست و خوشحالم که می‎توانم بدون مزاحم کارم را انجام بدهم. با احتیاط به خانم میان‎سالی که پشت میز نشسته ‎‎است، می‎گویم «من مشکلی دارم که گفتن شما می‎تونین حلش کنین»، جواب می‎دهد: «فال قهوه؟» نامطمئن می‌گویم؛ بدجوری به مشکل خورده‎ام و دوستم او را به من معرفی کرده و گفته دعاهایش خیلی عالی است.

اصرارم را که می‎‌بیند با چند سوال مطمئن می‌شود از اتحادیه آرایشگری نیامده‎ام و بالاخره قبول می‎کند. می‎گوید: «خب! خودت میگی مشکلت چیه یا من بگم؟». هیجان‎زده می‎گویم: «شما بگین»، انگار توقع چنین چیزی را نداشته است، جواب می‎دهد: «نه، خیلی بهم فشار میاد»، اصرارم بی‎فایده است. شروع می‎کنم به تعریف یک قصه غیرواقعی سوزناک. بعد از چند دقیقه باور می‎کند، دختر بیچاره‎ای هستم که همیشه کارهایش گره می‎خورد، در مصاحبه حضوری یک شغل خوب رد شده و حالا با آرزوی بازگشت معشوق خیالی‎اش به او امید بسته ‎است. دلش برایم می‎سوزد، تأکید می‎کند: «تو آرایشگاه از این کارا نمی‎کنم. می‎دونی اگه اتحادیه بفهمه، چی می‌شه؟ ولی، چون دختر صاف و ساده‎ای هستی بشین و روتو برگردون!».

آهسته حرف زدن با موجودی که نیست!

صندلی‎ام را برمی‌گردانم و از گوشه آینه روی دیوار چهره‎اش را می‌بینم. یک سررسید و دفترچه روی میز است، چیز‌هایی توی دفترچه می‌نویسد. بعد به یک نقطه خیره می‎شود و می‌پرسد: «کجا می‎خواستی کار کنی؟»، «اونی که دوسش داری رو کیا می‎شناسن؟» «چند وقته با همین؟» و کلی سوال دیگر. جواب‎های پرتی می‎‌دهم، ولی حواسم را جمع می‎کنم که حرف‎هایم یادم نرود، چون بعضی از سوال‎هایش را در فواصل مختلف چندبار تکرار می‎کند تا مطمئن شود دروغ نمی‎بافم. بعد شروع می‌ کند به زمزمه کردن و آهسته حرف زدن با موجودی که من نمی‌بینم، بهش می‌گوید: «خیلی خب، باشه بهش می‌گم»! بعد از چند دقیقه گپ و مشورت با کسی که وجود ندارد، می‎خواهد رویم را برگردانم. در همین لحظه پرده‌ جلوی در ورودی، کنار می‎رود و خانم جوانی با ظاهری مرتب و مستأصل وارد می‌شود. می‎گوید: «کارم خیلی گیره، فال قهوه فوری می‌خوام». خانم آرایشگر که نگران است من سوتی بدهم و لو برود، مشتری را فوری دست به‎سر می‎کند: «فالگیرمون الان نیست، شماره‎شو یادداشت کن و از خودش وقت بگیر». بعد از رفتن او و رفع شدن خطر، با منت بهم یادآوری می‎کند: «خیلی شانس آوردی امروز سرم خلوته. من برای هرکسی این کارو نمی‎کنم، تو جای دخترمی و می‎خوام مشکلت حل بشه». دوباره در قالبش فرو می‎رود و بعد از کمی تمرکز می‎گوید: «اینا دارن می‎گن مادر پسره زیرپاش نشسته که نیاد تو رو بگیره! می‌گن فکرش رو از سرت بیرون کن، چون رفته سراغ یکی دیگه». خنده و تعجبم را کنترل می‎کنم. کمی هم عصبی‎ام که چرا دارم این همه مهمل را درباره ماجرایی الکی و عاشق بی‎وفایی که اصلا وجود ندارد، تحمل می‎کنم.

با لحنی دلسوزانه ادامه می‌دهد: «تعجب نکن، مرد‌ها همین‎اند. امروز عاشق و فردا فارغ» به او می‎گویم: «ما خیلی تو چشم بودیم. نمی‎شه فهمید طلسمی، دعایی چیزی برامون گرفتن یا نه؟» می‎‌گوید: «نه دخترجان. حتی اگه جادوتون هم کرده‎باشن کل‎اش ۴۰ روز دوام داره. اول و آخرش مادرشه که دشمن‎تونه و نمی‎ذاره به هم برسین. قیدشو بزن یکی بهتر میاد سراغت». به آن‎هایی فکر می‎کنم که برای گره‎های مهم زندگی‎شان به کسی اعتماد می‎کنند که به‎راحتی با خالی‎بندی گول می‎خورند.

با ناراحتی می‌پرسم: «یعنی راهی نیست؟ می‌گن قبلا کار خیلی ‌ها رو راه انداختین». خوشحال می‎شود و یکی از تجربه‎های موفقیت‎آمیزش را برایم تعریف می‎کند: «یه خانومی بود که حامله نمی‎شد. دعا بهش دادم، اومد بهم گفت بعد ۱۳ سال باردار شده. الان که دارم می‌گم مو‌های تنم سیخ شده». هاج‎وواج نگاهش می‎کنم. فکر می‎کند مسحورِ توانایی‎اش شده‎ام، ولی درواقع ماتِ این همه دروغ و توهم‎ام.

رفع طلسم با ۵ تا تخم مرغ!

دوباره شروع می‎کند به حرف زدن با موجودی که وجود ندارد و بهش جواب می‎دهد: «خیلی خب! بهش می‌گم». وارد فاز روان‎کاوانه‎ می‎شود:

«ببین، تو یه ترس تو وجودته که باعث می‌شه همیشه ته صف باشی و هیچی نشی؛ ترس از این‎که با طرفت ازدواج نکنی، ترس از این‎که استخدامت نکنن. همین ترس‎هاست که نمی‎ذاره موفق بشی. حالا که این پسره رفته پی یه دختر دیگه تو هم مهرشو از دلت بکن، اما اگه اصرار داری برگرده یه دعای محبت شدید برات می‎نویسم. تا یه هفته بخونش. هر روز برای خودت اسپند با نمک و فلفل دود کن. این وِردی هم که نوشتم به تعداد کلمات ابجدِ اسمت بخون و رو به طرف فوت کن! البته صبر کن، اینا دارن می‌گن هنوز با کسی وارد رابطه عمیق نشده و کار کارِ مادره‎است!» می‎خواهم بدانم دیگر چه ترفندی بلد است که رو نکرده، بهش اصرار می‎کنم هرکار دیگری از دستش برمی‎آید انجام بدهد.

 «برو پنج تا تخم مرغ بخر. زود برگرد تا برات رفع طلسم و جادو کنم. ولی دخترم تو این دوره زمونه که دخترا صد مدل آرایش می‎کنن و به خودشون می‌رسن تو زیادی ساده‌ای. بیا پیش خودم پوستت رو پاک سازی کنم». از پیشنهاد صمیمانه و درواقع بازارگرمی‎اش تشکر می‎کنم. می‎روم و با کیسه تخم‌‎مرغ برمی‌گردم. یکی‌یکی تخم‎مرغ‎ها را برمی‌دارد و به پیشانی، کف دست‎ها و پاهایم می‌کشد. ازم می‎خواهد اسم دوست‎ها و فامیل‎هایم را بگویم. با هر اسم، خطی روی تخم‎مرغ می‎کشد. بعد سکه‎ای روی رأس تخم‎مرغ می‎گذارد، بهم می‎گوید اسم‎هایی را که یک‎بار گفته‎ام تکرار کنم. روی یکی از اسم‎هایی که در دنیای واقعی وجود ندارد، تخم‎مرغ می‎شکند.

هربار این اتفاق تکرار می‎شود. فکر کنم حیرتم را از توی چشم‎هایم می‎خواند که می‎گوید: «الکی که نیست. اگه تونستی تخم‎مرغ رو این‎طوری بشکنی جایزه داری». به‎دلیل اسراف تخم‎مرغ‎ها حرص می‎خورم و با سر حرفش را تأیید می‎کنم. حوصله‎ام سر رفته است و دیگر اسمی به ذهنم نمی‎رسد. شروع می‎کند به پچ‎پچ کردن. با شکستن دو تخم‎مرغ باقی‎مانده، همسایه سمت چپی و کسی که چهارشنبه من را دیده ‎است به چشم زدن و نظر بد داشتن، متهم می‎کند و سر و ته قضیه را هم می‎آورد. مبلغ حق دعا را می‎گیرد، به‎طور تهدیدآمیزی می‎گوید «شماره‎مو داری، ولی اگه جواب نگرفتی، هی زنگ نزنی بگی چرا و چی شد. من دیگه کارمو کردم».

اخبار روز سایر رسانه ها
    تیتر یک
    کارگزاری مفید