پیکر بینشان شهیدی که ۱۲ روز در سردخانه ماند
به گزارش اقتصادنیوز به نقل از فارس، در تاریخ این سرزمین، همیشه کودکانی بودهاند که در قامت کوچکشان، روحی به بزرگی یک ملت داشتهاند. از «محمدحسین فهمیده» که امام خمینی(ره) او را رهبر نامید، تا هزاران نونهال فهمیدهای که در گوشهگوشهی ایران، جان کوچک خود را فدای ایمان بزرگ کردند.
در میان آنها، کردستان نیز سهمی از خورشید دارد؛ نوجوانی از دیار بلوط و برف، از میان کوههای موچش و دهگلان برخاست. یدالله محمدی، دانشآموزی با دستان کوچک و دلی بزرگ، که مدرسه را به سنگر بدل کرد و دفتر مشقش را با خون سرخ امضا زد.
کودکی در خانهای پر از لبخند
مادرش، سکینه سلطانیان، از روزهای سادهی زندگی در روستای «گِرگِر» میگوید؛ خانهای پر از سروصدای یازده کودک، و پدری کارگر که از «بلبانآباد» برای کار میآمد.
میگوید: زندگیمان سخت بود، اما یدالله همیشه لبخند میزد. هیچوقت گلایه نمیکرد. با همان لباس سادهاش، با دفتر مشقی که گوشههایش پاره بود، با شادی به مدرسه میرفت.
در دل سختی، لبخند یدالله نوری بود که تاریکی را کنار میزد. انگار از همان کودکی، ایمان در چشمانش لانه کرده بود.
کردستان در التهاب، دل یدالله در پرواز
روزگارِ پس از انقلاب، روزهای آشوب و ناامنی در کردستان بود. صدای تیر و ترکش، گاهی از دور میآمد و گاهی از نزدیک. خانواده برای امنیت، به سنندج رفتند.
در همانجا، یدالله به مدرسهای در شهر ثبتنام کرد؛ اما ذهن و دلش دیگر در کلاس نمیگنجید. سال ۱۳۶۲، وقتی فقط ۱۱ سال داشت، به بسیج دانشآموزی پیوست. از همان روز، رفتوآمدهایش تغییر کرد. شبها کمتر در خانه میماند و چشمانش برق تازهای گرفته بود.
مادر میگوید: میدیدم چیزی در دلش میجوشد. انگار دنیای کودکانهاش جایش را به عزم و ایمان داده بود.
سفری از کلاس درس تا خط مقدم ایمان
یک روز غروب، زنگ مدرسه خورد اما یدالله به خانه بازنگشت. شب تا صبح مادر مقابل در نشست، با دل نگران و چشمانی بیدار. صبح، راهی مدرسه شد. پاسخش تکاندهنده بود: «یدالله با چند دانشآموز داوطلب به جبهه اعزام شده است!»
مادر حیرتزده میگوید: باورم نمیشد. پسرم فقط ۱۱ سال داشت. بعدها فهمیدم خودش رضایتنامه درست کرده بود تا بتواند اعزام شود. میدانست اگر بگوید، مانعش میشویم.
و اینگونه بود که پسرک کوچک، بدون وداع، راهی سفری شد که دیگر بازگشتی در آن نبود سفری از کلاس درس تا خط مقدم ایمان.
بازگشت با لبخند و عزم دوباره
چهل روز بعد از انتظار نفسگیر و چشمانی که در انتظار فرزند به خون نشسته بود، ناگهان در باز شد. یدالله برگشت. لاغرتر شده بود اما همان لبخند همیشگی بر لب داشت. هیچچیز از جنگ نمیگفت، فقط میخندید.
وقتی برادر بزرگترش به خانه آمد، یدالله با احترام نشست و از جبههها گفت؛ از رزمندگانی که برای دفاع از قرآن جنگیدند، از ایمان، از فداکاری.
آن شب، مادر فهمید که پسرش دیگر آن کودک دیروز نیست.
وقتی گفتم: یدالله جان، تکلیف درست چه میشود؟ آرام جواب داد: مادر، موقع امتحان برمیگردم... اما جبهه را نمیتوانم ترک کنم.
وداع آخر؛ تسبیحی به رنگ خون و ایمان
بار دیگر که خواست برود، لباس بسیجیاش را درون گونی گذاشت. نمیخواست همسایهها بدانند به جبهه میرود. گفت: مادر جان، اگر میخواهی بدرقهام کنی، گونی را بیا به ایستگاه بده.
در ایستگاه، تسبیح قرمز رنگی از جیبش افتاد. مادر خم شد، برداشت و در دستش گذاشت. یدالله لبخند زد همان لبخند همیشگی که انگار با نور به دنیا آمده بود—و گفت: خدا خیرت بده مادر، اصلاً متوجه افتادن تسبیحم نشدم.
آن لبخند، آخرین دیدار بود. چند هفته بعد، در دوازدهم اردیبهشت ۱۳۶۶، در شلمچه، همان تسبیح در دستانش بود که پیکرش بر خاک افتاد.
صدای جاودانه یک نوجوان
پیکر پاکش را همرزمانش به سنندج آوردند. دوازده روز در سردخانه ماند تا خانوادهاش پیدا شدند. آن روز که خبر شهادت رسید، مادر گفت: دنیا روی سرم خراب شد، اما در دل حس کردم یدالله به همان راهی رفت که خودش انتخاب کرده بود.
آن روز مادر سرکار رفته بود. درختهای حیاط خانه هنوز در خواب زمستانی بودند. وقتی از کار برگشت، جمعیتی مقابل در خانهشان ایستاده بود.
مادر که در را باز کرد، نگاهش به همسایهها افتاد. یکی از آنها که خودش مادر شهید بود، جلو آمد و گفت: سکینه خانم، خبر بدی دارم… یدالله شهید شده است.»
سکینه سلطانیان میگوید: دنیای من فرو ریخت. فقط ایستاده بودم، حرفها را میشنیدم اما هیچچیز را نمیفهمیدم. انگار در دنیا نبودم. گریه نمیکردم، فقط در دل میگفتم: پسرم، یدالله... آیا این همان راهی بود که خودت انتخاب کردی؟ چرا هیچوقت نگفتی که خداحافظ؟
همسایهها با دلسوزی کنار او ایستادند، اما سکینه به سختی به یاد میآورد که چه کسی او را به خانه برد. بعد از دقایقی که تنها در حیاط نشست، یکی از دوستانش پیکر شهید را آورد. گفتند: یدالله در شلمچه به شهادت رسیده است، حالا پیکرش به سنندج آمده.
مادر آن شب نمیدانست که چگونه در کنار پیکر پسرش خواهد ایستاد. او هرگز یادش نرفت که تا لحظهی آخر، لبخندهای یدالله حتی در لحظات سخت و خونین هم بر چهرهاش بود.
وصیتنامهی پر از درس فهمیده کردستان
در وصیتنامهاش نوشته بود: برادران عزیزم! مراقب باشید در دام ضدانقلاب نیفتید...
دانشآموزان ایران! سنگر مدرسه را محکم نگه دارید که آیندهی انقلاب به دست شماست.
یدالله محمدی، همانطور که خودش خواسته بود، در خاک آرام گرفت، اما لبخندش تا همیشه در قلب مادرش جاودانه ماند. سکینه سلطانیان همیشه میگوید: هر وقت یاد یدالله میافتم، به یاد لبخندش میافتم. همان لبخند که هیچوقت از روی لبهایش محو نشد. خداوند آن لبخند را همیشه در یادم نگهداشت.
ارسال نظر