سالمندکشی
رگهای دستش برجسته شده. نگاهی به کبودی دستش میکند و تسبیحش را دانه به دانه میکند. هر کدام از دانهها به سختی میان لرزش دستهایش گم میشوند و کناری میروند. حوصلهاش اما گم نمیشود. دانه صدم را با همان آرامش دانه اول کنار میزند. گاهی هم خسته میشود و به آلبومی که روی پایش گذاشته خیره میشود. وعده دادهاند که آخر این هفته میآیند به دیدناش. همین، شادی را تا عمق چشمهایش روانه کرده است. موهای سپیدش را شانه کرده و انتظار را هر ثانیه، شماره میکند. همین هم شده که بیخوابی را به جانش ریخته است.
ساعت از نیمه گذشته اما خبری از خواب نیست. از همان سالهای قبل که وارد دهه هفتم زندگیاش شده بود، با خواب خداحافظی کرد. یک شب را به دیدن آلبوم خانوادگی سپری میکند و یک شب دیگر را با صحبت کردن با دوست هم اتاقی که گاهی مثل او، بیخواب میشود. حالا اما سکوت شب تنها همصحبت اوست. تسبیح را کناری میگذارد و دستش را به لیوان آب کنار دستش میرساند. لرزش دست این بار وزن لیوان و آب سردش را تاب نمیآورد و از میان دستهایش به پایین میسرد. هماتاقی هنوز هم در خواب است. سمعکاش را کناری گذاشته و این بار خواب تابستان را یکجا نوشیده است. نگاهی به دور و برش میکند. صدا کسی را بیدار نکرده. نه پرستار و نه اتاقهای دیگر. همه در خواباند. یک خواب عمیق تابستانه. صدا میزند:" پرستار..." اینجا اما بیمارستان نیست. یادش میآید که اگر دخترش بود حالا شاید بیدار شده و با کمی غر و لند، آبی دستش میداد و ملحفه سفید روی تختش را جابهجا میکرد. سالها است اینجا خانهاش شده. میان همه آنهایی که همسن و سالش هستند. یک نقطه مشترک هم دارند: جایی در خانهشان نداشتهاند. حالا بعد از یک هفته تمام امیدش به فردا است. دخترو پسرش قول دادند که بیایند. دوباره صدا میزند:" پرستار." آلبوم هم حالا از روی ملحفه به پایین میسرد و کنار تکههای ریز لیوان، مینشیند. پرستار میآید و نگاهی میکند. منتظر حرفهایش نمیایستد. میرود کاری انجام دهد و دوباره بازگردد. گلویش خشک شده و دهان بیدندان را آرام جمع میکند و تمام آنچه در دهان ندارد را یکجا قورت میدهد تا شاید توانی برای دوباره صدا کردن داشته باشد:"پرستار."
این بار دو پرستار میآیند. احساس امنیت میکند و نفسی از سر آسودگی میکشد. میگوید که خوابش نمیبرد. به لیوان اشاره میکند. لبخندی میزند. پرستار هنوز نگاهش میکند و میگوید که وقت خواب است و باید زودتر بخوابد. دوباره از بیخوابیاش میگوید. قرصهایش را هم خورده اما اثر نکرده است. انگار که آمده باشند بازجویی:" قرصهایت را خوردی؟ آب زیادی خوردی حتما برای همین خوابت برده؟ لیوان را چرا شکستی؟" آرام نگاهشان میکند و تصویر دخترش یکجا از نظرش میگذرد. میگوید:" خوابم نمیبرد." کلمات را حالا قدری آرامتر ادا میکند. انگار که تمام جانش را یکجا جمع کرده باشد. هنوز حرفش تمام نشده که آنی ضربهای به بدنش فرود میآید. حالا پرستار دوم هم به کمک اولی آمده و ضربهها پشت هم، به بدنش فرود میآید. خانواده پیرمرد روز قبلش خبر دادهاند که این هفته هم خبری از آمدنشان برای دیدن پدر نیست. حالا خیال شان راحتتر است. ضربهها را با آسودگی خیال میزنند. حس کوفتگی. انگار که به جای لیوان آب، به پایین افتاده باشد. یک لحظه همین فکر را میکند. شاید افتاده است. چشم باز میکند. هنوز روی تخت است اما دستهای پرستار در هوا میچرخد و دوباره روی بدنش فرود میآید. دستهایش را آرام حائل صورتش میکند. میلرزد. حالا نه فقط دستهایش که تمام وجودش میلرزد. میخواهد از خود دفاع کند اما لرزش دستها اجازه نمیدهد. گاهی در میان ضربهها همان "پرستار" گفتنش را تکرار میکند.
قدری آرامتر و گاهی بیرمغ. حالا لابد کبودی دستهایش روی بدنش نقش بسته و یکدست شده است. دخترش گفته بود این هفته که بیاید، تشک جدیدی برایش میآورد. میگفت مواج است و برای دردهای مفصلی مفید. فکر میکند که دیگر نیازی به این تشک هم نیست. این موجهایی که به سرش فرود میآیند، استخوانهایش را یکجا به صدا خوانده است. گاهی کمرش گاهی بازو و گاهی هم سر و صورتش. لابد حالا یک دست لاجوردی شده است. کبود و آرام. گاهی از میان ضربههایی که میزنند، نگاهی میکند اما آرام آرام چشمهایش تار میشود.
حتما راه درستتری برای خوابیدناش انتخاب کردهاند. انگار که چند قرص آرامبخش را در آبی حل کرده و یکجا سرکشیده باشد. چشمهایش بسته میشود. نفس کشیدن اما سخت شده است. فقط چند دقیقه. حالا به جای نگاه کردن به آلبوم خانوادگی، دردهایش را شماره میکند. یک، دو، سه...نفسش بند میآید. پرستارها حالا میروند. چند روز بعد یک مرگ مشکوک گزارش میشود. مرگی که اگر دوربینهای مدار بسته آسایشگاه نبود، به شکل یک سکته ساده گزارش میشد. حالا چند روز بعد شده است. پیرمردی پرستار را صدا میزند. میگوید که خوابش نمیبرد!
روایت دوم: این حریم، امن نیست
نفس عمیقی میکشد و هل محکمی میدهد. صندلی چرخدار نیم متری جلو میرود و میایستد. انگار که به گرههای فرش گیر کرده باشد. دستش از هل دادن خسته شده و از توان افتاده. اهل خانه را صدا میزند اما کسی جواب نمیدهد. دوباره هل محکمی به جلو میدهد و این بار بخت با او یار شده و قدری جلوتر میرود. صندلی چرخدار روبروی پنجره قرار میگیرد. عرق روی شانههایش را خشک میکند و به پسرش که تازه وارد خانه شده نگاه میکند. قد کشیده. با خاکی که به پایش ریخته قد کشیده است. هر روز به روحش آب داده و هر بار شاخههای هرزش را هرس کرده تا امروز بشیند و راه رفتنش را نظاره کند. پسر وارد اتاق میشود. پدر سلام میکند. پسر نگاهی میکند و به طبقه بالا میرود. نه صدایی و نه حرفی. هنوز پایش به طبقه بالا باز نشده که صدای فریادش بلند میشود. میگوید که لباسهایش را زیر و رو کردهاند. پدر هنوز روی صندلی چرخدارش نشسته و قدری خم شده تا صدای پسر را بهتر بشنود. پسر فریاد کشان پایین میآید.
مادر برای جمع کردن رختهای کثیفش اتاقش را زیر و رو کرده و حالا لباسی که تکهای پودر سفید داخل خود داشته را داخل ماشین لباسشویی گذاشته و همین پسر را شاکی کرده است. مادر انگار حتی پودر سفید را ندیده باشد، جلو میآید و شروع به حرف زدن با پسر میکند. پدر هنوز روی صندلی چرخدار است اما تمام زور خود را جمع کرده و هل محکمی میدهد که از مانع ورودی اتاق گذر کند. دعوای مادر وپسر بالا گرفته و پدر نگران شده است. حین رد شدن، صندلیاش به مانع گیر میکند و روی زمین ولو میشود. یک دستش زیر تنهاش مانده و یک دست دیگرش در تلاش برای جابهجا کردن وزناش است. نگاهی به پسر و مادر میکند که حالا خیره به او نگاه میکنند. امید دارد که حالا دستهای پسر، تنهای وارفتهی پدر را زفت و رفت کند. تا زوری بزند و جان نداشتهی پدر را به دوش بکشد و آرامش کند.
پسر آرام سمت پدر میآید. قد کشیده. قدش هنوز هم از پدر بلندتر است. نزدیک میآید و بدون اینکه خم شود، لبخند میزند. مادر جلو میآید که به پدر کمک کند. پسر مانع میشود و حالا تلافی پودرهای مسحور کننده سفیدش را سر پدر خالی میکند. حرف میزند و لگد میزند. حرف میزند و از عقدههای دوران نوجوانی گره باز میکند. حرف میزند و از ارث آینده حرف میزند. پدر اما دستهایش را نمیتواند بالا بیاورد تا روبروی صورتش بگیرد. تا شاید با خود فکر کند که این هم مثل بازیهای کودکی است. که این بار هم باید به پسرکش ببازد تا پسرک بازویش را نشان دهد و بگوید:" بابا ببین چقدر بزرگ شدم." پسرک اما پدر را مهمان مشتو لگدهایش کرده و خسته که میشود، دستی به سر و رویش میکشد و عرق سرد نشسته به گردنش را کنار میزند. چشمهایش دو دو میزند اما دست از کتک زدن برنداشته است. پدر را از زمین بلند میکند و روی صندلی چرخدارش میگذارد تا بهتر بتواند به چشمهایش خیره شود. تا میان روایتهایی که از تلخکامیهایش میگوید، نگاه زل خود را به صورت پدر بکشد.
از سفیدی پودرش و خماری به چشم مانده میگوید و به زردی تاکسی به ارث نرسیده میگوید و همه را یکجا به رنگ بنفش بدن پدر تبدیل میکند. میزند و حالا مادر هم لال شده و هرچقدر هم که زور بزند، نه صدایش به فریادهای پسر میرسد و نه زورش به کنترل کردنش. کوچه هنوز هم با گرمای تابستان و ظهر دمکرده، ساکت است. کسی هم اگر بخواهد مانع رنگپاشی و فحاشی پسر شود، نمیتواند. اینجا حریم امن یک خانه است. حریمی که در قانون برایش مصونیت گذاشتهاند. حریمی که پدر 60 ساله از روی صندلی چرخدارش میافتد اما نباید کسی وارد آن شود. این حریم، امن نیست اما کسی حق ورود به آن را ندارد. تنها راه ورود به آن هم، حرف زدن مادر است. تنها راهش این است که مادر به جای اشکهایی که میریزد لب از لب باز کند و از دستهایی بگوید که به جای دستگیری، حالا شدهاند عامل کبودی پدر.
تا مادر لب باز نکند و شکایتی نکند، کسی اجازه ورود ندارد. سالهاست که رنگ کبودی صورت پدر عادت شده است. پسر اما دستش هر روز محکمتر میشود و پدرش را حریف تمرینی خود کرده است. تنومندی هیکل پدر حالا خمیده شده و میان صندلی چرخدار و صدای زوزه چرخهای صندلی، آب رفته است. مادر روزها سکوت را تمرین کرده و آبرو را هجی کرده است. دستهایش را روی دهانش گرفته و آرام صدایش را آزاد کرده اما پایش را به شکایت باز نکرده است. هر روز که میگذرد، چهره مردش را کبود میبیند. چادر به سر میکند تا سمت حیاط هم میرود اما پایش از رفتن باز میایستد. حالا اما لبریز شده و دل به دریا زده است. چادر مشکی رنگ و رو رفتهاش را به سر کرده و کلانتری را زیرپا گذشته تا شاکی همسرش شود. تا عشق روزهای جوانیاش را از زیر دست و پا و لگدهای پسرش بیرون بکشد. تا میان دو عشقش یکی را انتخاب کند. سکوت را میشکند تا پای پلیس به حریم امنش باز شود. تا امنیت از دست رفته را بازپس گیرد. یک طرف شکایت پسرش قرار دارد و طرف دیگر همسر. سکوت را میشکند و شکایتنامهاش را امضا میکند. هم طرف شکایت است و هم مدافع پسرش. میان این دو خودش را تقسیم میکند تا شاید این دعوا ختم شود. تا شاید کبودیهای همسرش با وساطت پلیس، قطع شود.
روایت سوم: "میتونم کمکتون کنم؟"
مسیر همیشگی پارک را دوره میکند. نرم نرمک راه میرود و دویدن بچهها را نگاه میکند. تمام وزنش را روی عصایش میدهد و با یک تکان، یک قدم برمیدارد. چند سالی است که عصایش پای سوماش شده است. آرام میایستد و نفسی چاق میکند. دختربچههای داخل پارک آرام از کنارش رد میشوند. آنها دو پا دارند و او سه پا. سرعتش اما از همه کندتر میشود. چند قدم برمیدارد و انگار که مسیر درازی برگشته باشد، میایستد و نفس دوبارهای میکشد. دوباره راه میافتد و پای سوماش را جلوتر میگذارد و آرام قدم برمیدارد. این بار هنوز یک قدم برنداشته، موتوری از دور با سرعت به او نزدیک میشود و کنار چرخش کشیده میشود به عصای او. تعادلش به هم میخورد و به زمین میافتد. موتوری نیش ترمزی میکند و انگار که از توقف غیرمنتظرهاش شکایت کند، میگوید:" پیری چه خبره؟ جمع کن خودتو دیگه." صدایش را بلند و بلندتر میکند اما نزدیک نمیشود. دستانش را در هوا می چرخاند و حرفهایی را نثار پیرمرد میکند و آخرسر هم پیرمرد را در همان حال میگذارد و میرود.
عصایش حالا آن طرف افتاده و ناچار است دستش را روی زمین حائل کند تا بتواند زوری بزند و بلند شود. دستش اما سر میخورد و روی سطح سیمانی کشیده میشود.
مثل تمام وقتهایی که مینشست کنار پسر کوچکش، حالا روی زمین ولو شده است. خم شده و به ضرب و زور عینک درشتی که به چشم زده، نگاهی به خمیدگی خود میکند. دستمال پارچهای قدیمی را از جیبش در میآورد و پیشانی عرق کرده و دست خاکیاش را پاک میکند. مثل وقتهایی که پسرش از دوچرخه میافتاد و پیرمرد شتابان به سمتش میرفت. آن زمان اما خمیده نبود. حالا کمرش تا شده است. نگاهی به دور و برش میکند. قد تمام کودکیهای پسرش، حالا خمیده شده و منتظر دستی است که داوطلب شود و به "یاعلی" گفتنی، از زمین بلندش کند. آنهایی که نظارهگر افتادنش بودند، حالا رویشان را به سمت دیگری کشیدهاند و در حال گذرند. عدهای هم انگار که زمین سیمانی را با سبزه اشتباه گرفته باشند، نگاهی بیرمغ تحویلاش میدهند و رد میشوند. همهشان شتابان در حال گذرند. اولین ساعتهای صبح است و انگار که تاخیر برایشان جایز نیست. گذر میکنند و میروند. دخترکی کنارش میایستد: "میتونم کمکتون کنم؟" دخترک 5 سالهای کنارش ایستاده است. همان دخترکی است که از کنارش رد شده بود. حالا ولو شدن پیرمرد را دیده و به کمکش آمده است. قدش حالا با قد خمیدهی مرد، یکاندازه است. دست کوچکش را به سمت او دراز میکند و دست آفتابخوردهی مرد را به دست میگیرد و به سختی زور میزند. دخترک کل هیکل 30 کیلویی خود را به عقب میکشاند تا سنگینی پیرمرد را قدری جابهجا کند و به کندناش از زمین، کمک کند.
مرد حالا نه از دست کوچک دخترک، که از رسیدن یک همراه، تمام انرژیاش را یکجا جمع میکند و با تکانی خود را بلند میکند. دخترک لبخندی میزند و میایستد. دوتاشان به نفس زدن افتادهاند. دخترک نگاهی از سر رضایت تحویل پیرمرد میدهد و دوان دوان سمت دوچرخهی کوچکش میرود. مرد به مدد دستهای لرزانش خاک نشسته به لباسش را میتکاند. اثر کشیدن دستش به سطح سیمانی، خراش برداشته و حالا عصا را به دست دیگرش میدهد. نفسی تازه میکند و آرام، عصا را قدری جلوتر میگذارد و وزنش را به عصا تکیه میدهد وقدم تازه را برمیدارد. جلوتر مردی که همسن اوست، خیره به نوجوانی که با تنهاش به زمین افتاده، نگاه میکند.