آثار تغییر راهبرد سیاست خارجی جدید آمریکا برای ایران

چرا آمریکا از افغانستان خارج شد؟

کدخبر: ۴۳۴۵۵۱
چرا امریکا از افغانستان خارج شد سیاست جدید آمریکا چه آثار و پیامدی برای ایران دارد؟
چرا آمریکا از افغانستان خارج شد؟

آمریکا در حال خداحافظی با عصر سیاست امپراتوری سازی لیبرال دموکراسی است؛عصری که به نظر می رسد از سال 1991 و پس از فروپاشی شوروی آغاز شد و در دوره ترامپ نشانه های پایان آن ظهور یافت و در زمان ریاست جمهوری بایدن در حال رسمیت یافتن است؛یکی از عمده ترین نشانه های جدی در این باره نیز به جنگ افغانستان و خروج نیروهای نظامی آمریکا از این کشور باز می گردد.

آمریکای امروز از این حیث شباهت زیادی به بریتانیا در دهه های 1840 و 1850 و همینطور دهه اول قرن بیستم دارد.در دهه های 1840 و 1850 بریتانیا در دوره پالمرستون به اقدامات توسعه طلبانه و تهاجمی علیه روسیه دست زد و این بسط بی رویه نفوذ تا بدانجا پیش رفت که پالمرستون پس از فتح کریمه و سواستوپول قصد آن کرد که سیاسست بسط بی رویه نفوذ را تا بالتیک و شکست روسیه در آن منطقه نیز گسترش دهد ولی کابینه و پارلمان به مخالفت با آن پرداختند و مانع از آن شدند.سیاست امپریالیستی چمبرلن در دهه1890 نیز تحت عنوان تشکیل فدراسیون پادشاهی منجر به بسط بیش از حد و پرهزینه در آفریقا و انزوای بین المللی بریتانیا شد که سرانجام نیز این کشور از طریق توافق با ایالات متحده،فرانسه و روسیه نفوذ بی رویه خود را کاهش داد و از انزوای بین المللی خارج شد.

نخبگان آمریکا نیز در سال 2021  احساس می کنند که سیاست امپراتوری سازی در عمل منجر به افول قدرت داخلی و بالتبع آن جایگاه این کشور در نظام بین الملل شده است و در حال پایان دادن به بسط بی رویه نفوذ در جهان و از جمله خاورمیانه هستند تا از طریق آن بر قابلیت های داخلی آمریکا بیفزایند و جایگاه جهانی این کشور را نیز ترمیم کنند.اما اینکه چه عواملی باعث می شود بازیگران در نظام بین الملل به به قول اسنایدر دچار ضربه کنش ناخواسته یا پیش بینی نشده(سیاست بسط بی رویه نفوذ)شوند و در مرحله بعدی خود را با ضربه بازگشت یا عقبگرد تطبیق دهند،پرسش مهمی است که اندیشمندان روابط بین الملل از زوایای مختلف به آن پرداخته اند.

در واقع دولت ها بویژه قدرت های بزرگ در مواجهه با نظام بین الملل دچار سندرم رایج بسط بی رویه نفوذ یا احتیاط بیش از اندازه در اعمال نفوذ می شوند و به همین دلیل نمی توانند نفوذشان را در سطح گلدیلاکس (بسط نفوذ در سطح متوسط)تنظیم کنند.بنابراین تعهداتی را می پذیرند که نمی توانند برای همیشه به آن پایبند بمانند و یا ممکن است از عزم و انگیزه لازم برای مهار دشمن از طریق ائتلاف سازی و بازدارندگی برخور دار نباشند.(پروسه رویکردهای بسیار تهاجمی یا افراط در همکاری)به عبارت دیگر بازیگران نظام بین الملل و قدرت های بزرگ معمولا قادر نیستند توازن و بالانس را در سیاست خارجی و کنش های ملی خود در قبال نظام جهانی رعایت کنند و به همین دلیل بین سیاست رقابت بی رویه،امپراتوری سازی،موازنه سازی حداقلی و همکاری بی رویه نوسان می کنند و در اینجا آنچه مغفول واقع می شود گلدیلاکس در سیاست بسط نفوذ است.

 

نخبگان آمریکا نیز در سال 2021  احساس می کنند که سیاست امپراتوری سازی در عمل منجر به افول قدرت داخلی و بالتبع آن جایگاه این کشور در نظام بین الملل شده است.

 

پاسخ اولیه به این پرسش را بری پوزن در کتاب منابع دکترین نظامی می دهد.او رد این کنش های ناصواب در سیاست خارجی قدرت های بزرگ را بیشتر در عوامل  و متغیرهای خارجی جست و جو می کند و به متغیرهایی همچون ژئوپلتیک،فناوری،توازن قوا و همچنین رویکرد سازمانی اشاره می کند.او در رویکرد خود بویژه در حوزه موازنه قوا ، واریانس دکترین نظامی را توضیح می دهد و بدلیل غفلت از متغیرهای داخلی مورد انتقاد نظریه پردازان روابط بین الملل قرار می گیرد و حتی به تقلیل گرایی متهم می شود.ما در این مقاله بدلیل همین انتقادات از نظریه او عبور می کنیم و بر نظریات جک اسنایدر در کتاب اسطوره های امپراتوری،چارلز کوپچان در کتاب آسیب پذیری امپراتوری و همینطور مقاله ریچارد روزکرانس تحت عنوان بسط بی رویه،آسیب پذیری و تعارض متمرکز می شویم.

عدول از سیاست پلورالیستی و نفوذ گروهای ذینفع

اسنایدر معتقد است که در عدول قدرت های بزرگ از انتخاب گلدیلاکسی در سیاست خارجی مهمترین نقش را عوامل داخلی از قبیل نوع نظام سیاسی و الگوی پیشرفت صنعتی ایفا می کنند.او باور دارد که این گروههای سیاسی و نه نخبگان حاکم هستند که منجر به انحراف در تصمیم گیری های سیاست خارجی می شوند و سرانجام میل و گرایش به امپریالیسم و امپراتوری سازی را شکل می دهند.به عبارت دیگر کشورهایی که دارای سیاست داخلی بده-بستان محور(زد و بند) هستند،بیشتر در معرض تعهد بی رویه ملی به امپراتوری قرار می گیرند.اما این مساله خود نیاز به یک موتور محرکه ای دارد که او آن را دوره های پیشرفت حداکثری صنعتی و اقتصادی می نامد.

این دو عامل سپس بر نوع سیاست خارجی،اسطوره سازی استراتژیک و همینطور دانش استراتژیک بازیگران تاثیر می گذارند.از طرف دیگر تحت تاثیر فرآیند صنعتی شدن و رشد اقتصادی تمایل به ایجاد کارتل سازی منافع سیاسی بوجود می آید و در اینجاست که پلورالیسم سیاسی به مثابه مهمترین مانع در برابر بسط بی رویه نفوذ کارایی خود را از دست می دهد و به انزوا فرو می رود.مختصات سیاسی و اقتصادی آمریکا در یک بستر تاریخی موید این نظریه اسنایدر است.نکته اول در این حوزه به نقش گروههای ذینفع در ساختار سیاسی و تصمیم گیری آمریکا باز می گردد.طبق تحقیق مشترکی که دانیل جی تیچنور و ریچارد هریس در مقاله ای تحت عنوان توسعه گروههای ذینفع در سیاست آمریکا در سال 2005 انجام دادند،به آمارهای خیره کننده ای در این ارتباط دست می یابیم.

این دو در بررسی های خود به این نکته می رسند که گروههای فشار در ایالات متحده پدیده ای نوظهور نیستند و پیوند نزدیکی با رشد و تحولات اقتصادی در این کشور دارند.(اگرچه به مرور زمان بر نقش و اهمیت آنها در سیاست آمریکا افزوده می شود)بین سال های 1890 تا 1899 ،216 گروه ذینفوذ در کنگره حضور داشتند،در دهه اول قرن بیستم این رقم به 622 گروه می رسد و در طول دهه بعد این تعداد به 1000 و در دهه 1920 این رقم به 1500 گروه افزایش می یابد.بررسی این دو در مورد جنبش های اجتماعی و نهادهای خصوصی فعال در واشنگتن از اوایل قرن نوزدهم تا به امروز نشان می دهد که 100 هزار گروه سازماندهی شده مشغول به فعالیت بوده اند که رقم بسیار خیره کننده و در عین حال اثبات کننده این نظریه است که نظام سیاسی ایالات متحده نه یک نظام پلورالیستی بلکه بده بستان محور بوده است که در مقاطعی بدلایل سیاسی و اقتصادی بر غلظت آن افزوده می شود.

اما هکر و پیرسون در تحقیق جداگانه ای خود را از زندان تاریخ خارج می کنند و به سراغ آمریکا معاصر می روند.نتیجه تحقیقات آنها نیز در نوع خود قابل توجه است. تعداد شرکت‌های ثبت‌شده لابی گر در سال 1971 بالغ‌بر 175 موسسه بود، اما 10 سال بعد به 2500 عدد رسید و در سال 2013 نیز بیش از 12 هزار لابی‌کننده‌ی ثبت‌شده‌ی رسمی وجود داشت که سالیانه بیشتر از 3.2 میلیارد دلار هزینه می کردند.

اما فعالیت این گروهها بدون توجه به کیک بزرگ اقتصادی و منافعی که عاید این گروهها می شود،نارس است و از همین رو باید به سراغ یکی از نقاط عطف تاریخی رفت؛مقطع زمانی که بزرگترین رقیب آمریکا در صحنه بین المللی حاضر نیست و از همین زمان نطفه تمایلات امپراتوری سازی در سیاست خارجی این کشور بسته می شود و این مهم غیر قابل دسترس بود مگر اینکه اقتصاد آمریکا با پویایی و شکوفایی مواجه شود.(دوران ریاست جمهوری بیل کلینتون) بیل کلینتون از ژانویه 1993 تا ژانویه 2001 اقتصاد بسیار قوی را راهبری کرد.

P49405-12a__President_Clinton_s_swearing-in_at_second_inaugu

آمریکا در این دوره دارای رشد اقتصادی 4 درصدی (بطور میانگین سالیانه)و اشتغال زایی بی سابقه یعنی 22.7میلیون نفر بود و او از طریق سیاست افزایش مالیاتی بر ثروتمندان و کاهش هزینه های رفاهی توانست بودجه فدرال را میان سال های 1998 تا 2001 افزایش دهد و این دوره از سال 1969 تنها دوره ای بود که آمریکا توانست به مازاد درآمد دست پیدا کند و نرخ بدهی نسبت به تولید ناخالص داخلی نیز از 47.8درصد در سال 1993 به 31.4درصد در سال 2001 رسید.در این عصر ما شاهد رشد اقتصادی 7درصدی در سال 1996 و همینطور رشد 8درصدی در سال 2000 بودیم و میانگین تورم و نرخ بهره نیز در سال 1998 به حدود یک درصد رسید.

بدلیل همین بالندگی اقتصادی بود که  در سال های 2000 و 2001 تعداد گروههای لابی به عدد12 هزار و 500 رسید و این یکی از مقاطعی است که بدلیل پیوند گروههای ذینفع با مساله رشد اقتصادی، نظام سیاسی نیز به سیاست بده بستان محور گرایش بیشتری پیدا می کند تا نطفه سیاست بسط نفوذ بی رویه طی همین سال ها منعقد شود.اما رویداد دوم که نظام سیاسی آمریکا را از مدار پلورالیسم سیاسی خارج می کند ،حادثه 11سپتامبر 2001 است که طی آن هم گروههای لابی فعال تر می شوند و هم وحدت گرایی جایگزین پلورالسیم سیاسی می شود.اثر عینی این حادثه را می توان در جلسه 107امین کنگره به تاریخ 14 سپتامبر مشاهده کرد؛طی این نشست 98 نفر از 100 سناتور آمریکایی مجوز حمله نظامی آمریکا به افغانستان را صادر کردند

.6 سال پس از این تاریخ جان میرشایمر و استفان والت کتابی تحت عنوان لابی اسراییل در آمریکا را منتشر کردند که نشان می داد این لابی نقش کلیدی در حمله نظامی آمریکا به عراق،جنگ روانی با ایران و سوریه و پشتیبانی واشنگتن از جنگ اسراییل با حزب الله لبنان در سال 2006 داشت.بنابراین ایالات متحده در این مقطع زمانی تحت تاثیر دور شدن از پلورالیسم سیاسی،افزایش نقش گروههای ذینفع و پیگیری سیاست بده-بستان محور و همنیطور رشد و بالندگی اقتصادی در معرض تعهد بی رویه ملی به امپراتوری قرار می گیرد و البته با حمله 11 سپتامبر این سیاست به مرحله عملیاتی می رسد.

NETANYAOOOOO

نقش نخبگان حاکم و احساس آسیب پذیری

چارلز کوپچان در پژوهش خود تمرکز خود را بر نخبگان حاکم قرار می دهد و بر این باور است که این رهبران سیاسی هستند که دولت را درگیر رفتارهای خود تخریبی می کنند.او در عین حال به حس آسیب پذیری اشاره می کند که توسط این دسته از رهبران ادراک می شود و سپس به شیوه هایی بیان می شود تا فرهنگ استراتژیک جدیدی خلق کنند."درک آسیب پذیری بالا توسط دولت ها ناشی از تغییرات سریع و نامطلوب در موازنه بین الملللی قدرت باید تعدیل استراتژیک را ایجاد کند اما خود می تواند مانع از این تعدیل شود،در واقع این ادراک به جای احتیاط و اعتدال در تصمیم گیری ها بطور پارادوکسی منجر به رفتارهای بیش از حد همکاری جویانه و بیش از حد رقابتی می شود،به همین دلیل ادراک آسیب پذیری بالا در شرایط عدم قطعیت نخبگان را وادار به اتخاذ سیاست های افراطی می کند."در چنین شرایطی است که میل به سیاست های توسعه طلبانه و امپراتوری سازی فزونی می یابد و در این شرایط با وجود اینکه نخبگان نتایج و پیامدهای نافرجام این سیاست را به چشم می بینند،اما خود را در محاصره راهبردهای از پیش تعیین شده مشاهده می کنند و به همین دلیل فرهنگ استراتژیک مانع از آمادگی نخبگان برای سازگاری با واقعیت تلخ می شود.

کوپچان در پژوهش خود به دو کلید واژه آسیب پذیری در سطح پایین و همنیطور آسیب پذیری در سطح بالا اشاره می کند.منظور او از کلیدواژه اول این است که بازیگران با شرایط مناسب و بهینه استراتژیک مواجه اند و لذا به سیاست تنظیمی و اصلاحی روی می آورند و مدام خود را با واقعیت پیرامونی تطبیق می دهند و در عین حال در تلاش اند بر اهداف و الگوهای رفتاری سایر بازیگران تاثیر بگذارند.(در قالب الگوی موازنه نیروها و سیاست رقابتی)اما در آسیب پذیری بالا،بازیگران کمبود و ضعف استراتژیک را احساس می کنند،احساس می کنند امنیت شان با تهدید مواجه می شود؛از همین رو خود را در وضعیت فشار روانی مضاعف می بینند و در اینجاست که روند سیاستگذاری منطقی و ظریف مختل می شود.

پس کشورهایی که با آسیب پذیری بالا مواجه اند،به اشتباهات مهلک و بزرگی دست می زنند.اما با این همه کوپچان در این تحلیل خود به ظرفیت ها و توانمندی های داخلی کشورها بی توجه نیست و این مساله را به عنوان متغیر واسطه ای در بحث خود دخیل می کند؛ یعنی بسته به اینکه یک کشور در وضعیت صعود یا افول قدرت قرار دارد،کنش های استراتژیک آن نیز در وضعیت آسیب پذیری بالا تفاوت می کند.از نظر او یک کشور در حال صعود یا در حال ظهور در وضعیت آسیب پذیری بالا تمایل زیادی به سیاست های امپراتوری و امپریالیستی پیدا می کند.این وضعیت شباهت بسیار زیادی به آمریکای سال 2001 و 2003 دارد؛آمریکایی که با حادثه 11 سپتامبر احساس آسیب پذیری بالایی کرد ولی به جای سیاست بخردانه، تحت لوای مبارزه با تروریسم بسط نفوذ در 85 کشور جهان را مورد پیگیری قرار داد.

این سیاست همان چیزی است که کوپچان آن را میل به امپراتوری سازی می خواند. با این همه ریچارد روزکرانس دیگر اندیشمند روابط بین الملل در تکمیل استدلال کوپچان نظریه دیگری را مطرح می سازد که ما را به آمریکای دهه1990 رهنمون می کند. او با تکیه بر عنصر اراده و قصد و عزم بازیگران این موضوع را مطرح می سازد که تنها دولت ها در وضعیت آسیب پذیری بالا نیستند که سیاست گلدیلاکسی را به دور می اندازند و بسط بی رویه نفوذ را دنبال می کنند بلکه بازیگران و قدرت های بزرگ در وضعیت آسیب پذیری پایین نیز می توانند چنین تمایلاتی از خود نشان دهند.

او برای توضیح نظریه خود به وضعیت آلمان و ژاپن در دهه 1930 می پردازد و معتقد است که این دو بازیگر یکی در حال افول و دیگری در حال صعود قدرت و بدون آسیب پذیری بالای بین المللی سیاست های توسعه طلبانه در محور و پیرامون خود را دنبال کردند که سرانجام آن به جنگ جهانی دوم ختم شد و در مقابل فرانسه و بریتانیای در حال افول و بدون آسیب پذیری بالا به جای ائتلاف سازی و موازنه قدرت سیاست های بیش از حد همکاری جویانه و مماشات طلبانه را دنبال کردند؛ در حالیکه می توانستند آلمان را در نیمه اول دهه 1930 مهار و از گردونه خارج کنند.

ولی ژاپن و آلمان از عزم و اراده برای سیاست های توسعه طلبانه برخوردار بودند و چنین عزم و قصدی در طرف مقابل به چشم نمی خورد.از این حیث آمریکای دهه1990 نیز یک بازیگر در حال صعود وحتی بی رقیب بود که طبیعتا احساس آسیب پذیری پایینی داشت و خود را در وضعیت مناسب استراتژیک می دید ولی به جای گلدیلاکس عزم آن کرد تا تحت لوای نظم نوین جهانی و امپراتوری سازی لیبرال دموکراسی سیاست بسط بی رویه نفوذ را دنبال کند.

اما هم کوپچان و هم اسنایدر و همینطور روزکرانس معتقدند که امپراتوری ها نمی توانند سیاست بسط بی رویه نفوذ خود را حفظ کنند و از قضا این سیاست موجبات افول آنها را فراهم می سازد.در واقع این دسته از بازیگران پروژه خود را از ضربه کنش ناخواسته یا پیش بینی ناپذیر زیر سایه  فرهنگ استراتژیک آغاز می کنند ولی کارشان با ضربه بازگشت یا عقب گرد به پایان می رسد.خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان پس از 20 سال را باید ناشی از همین ضربه عقب گرد مورد بررسی قرار داد.

1628811170616

آمریکای بایدن چگونه می اندیشد؟

سیاست بسط بی رویه نفوذ تقریبا از دوران ریاست جمهوری جرج بوش پدر آغاز شد و تا دوران ریاست جمهوری اوباما ادامه یافت.اما پایان یافتن ریاست اولین رییس جمهور سیاه پوست آمریکا بر کاخ سفید یک نقطه عطف در سیاست خارجی ایالات متحده بود.نتیجه و پیامدهای مخرب این سیاست کاملا عیان شده بود و نخبگان سیاسی را از عدم قطعیت خارج کرده بود

.آمارها بوضوح از یک واقعیت تلخ پرده بر می داشتند و آن افول قدرت آمریکا وعقب ماندگی این کشور از سایر رقبا بخصوص چین بود:داده های شورای ملی اقتصادی آمریکا نشان می دهد که چین سالانه بیش از 3 برابر آمریکا برای ایجاد جاده ها،مدارس و دیگر زیر ساخت ها هزینه می کند.ایالات متحده از نظر سرمایه گذاری در زمینه نوآوری در رتبه نهم جهان قرار دارد؛ در حالی که چین به رتبه دوم رسیده است.این تحولات و جابجایی ها در محور قدرت در زمانه ای اتفاق افتاد که آمریکا درگیر سیاست بسط بی رویه نفوذ و جنگ های بی پایان بویژه در خاورمیانه بود.

آمریکا پس از حادثه 11 سپتامبر حداقل حدود 6.4 تریلیون دلار برای جنگ های بی پایان هزینه کرده است.فعالیت های ضد تروریستی آمریکا به 85کشور جهان اشاعه یافت(گستردگی وسعت جنگ در سراسر جهان)این کشور تنها در جنگ افغانستان 2.261 تریلیون دلار هزینه کرد.بیش از 2298 سرباز آمریکایی در افغانستان و 4572 نفر در عراق کشته شده اند و این دو جنگ 20 هزار و 660 مجروح روی دست آمریکا باقی گذاشته است.(مجموع کشته های نیروهای آمریکایی در جنگ های پس از 11 سپتامبر حدود 7057 نفر است و 30177 نفر نیز اقدام به خودکشی کرده اند و در عین حال 8 هزار پیمانکار آمریکایی نیز طی این جنگ ها کشته شده اند)

بخش عمده ای از پول صرف شده در افغانستان صرف عملیات ضد شورش و نیازهای نیروهای آمریکایی مانند غذا،پوشاک،مراقبت های پزشکی،حقوق و مزایای ویژه شده است.داده های رسمی نشان می دهد که ایالات متحده حدود 143.27میلیارد دلار برای فعالیت های بازسازی در افغانستان هزینه کرد.بیش از نیمی از این مبلغ یعنی 88میلیارد دلار برای تاسیس و آموزش نیروهای امنیتی افغانستان از جمله ارتش و نیروهای پلیس هزینه شد و نزدیک به 36 میلیارد دلار برای حکمرانی و توسعه اختصاص داده شد.

105695053-1548258234208gettyimages-1081030220r

اما نکته ای که معمولا تحلیل گران ایرانی از آن غفلت می کنند ولی امروز همین نکته در کانون توجه دولت بایدن قرار گرفته است ،این است که تقریبا بطور کامل هزینه 6.4تریلیون دلاری جنگ های خاورمیانه از طریق استقراض ،تامین مالی شده است.(اوراق قرضه و..)بنابراین تاثیر کلان اقتصادی هزینه های فدرال در جنگ های افغانستان و عراق به افزایش بدهی منجر شد.

بنابراین بدهی عمومی در حال افزایش و هزینه پرداخت بهره های این استقراض ها در حال انباشت است.تقریبا یک تریلیون دلار از هزینه های جنگ از سال 2001 ناشی از بهره این بدهی ها بوده است.حتی با توقف جنگ ها،بهره ها همچنان در حال انباشت خواهد بود و تا سال 2030 به 2 تریلیون دلار و تا سال 2050 به 6.5 تریلیون دلار خواهد رسید.

به همین دلیل در بالا اشاره شد که هزینه این جنگ ها حداقل 6.4تریلیون دلار بوده است؛ در حالیکه در واقعیت این جنگ ها با فرض اتمام آنها همین امروز برای آمریکایی ها(با در نظر گرفتن بهره استقراض ها) حدود 13تریلیون دلار آب خورده است.تحت تاثیر همیت افزایش بدهی  و همینطور افزایش پرداخت های بهره ای ،نرخ بهره در ایالات متحده نیز افزایش می یابد و همین مساله بخش خصوصی و دولتی را در مورد هزینه کردهای آینده تحت تاثیر قرار می دهد.دفتر بودجه کنگره تخمین می زند که پرداخت های خالص بهره در حال حضور حدود 1.4 درصد تولید ناخالص داخلی است و انتظار می رود تا سال 2031 به 2.4درصد و تا سال 2051 به 8.6 درصد برسد.

هر چه پرداخت های بهره ای سهم بیشتری از بودجه فدرال داشته باشند،فرصت ها برای سرمایه گذاری مولد،انرژی پاک،زیر ساخت ها،آموزش محدودتر می شود.پرداخت های بهره ای در سال 2021، 8درصد از بودجه فدرال زا تشکیل می دهد اما انتظار می رود این رقم تا سال 2025 به 27درصد از هزینه های فدرال برسد.افزایش بدهی و هزینه های بهره ای نیز به نابرابری نسلی کمک می کند زیرا این بار سنگین بر دوش مالیات دهندگان آمریکایی خواهد افتاد.

بر این اساس باید گفت که جنگ عراق و افغانستان باعث از دست رفتن فرصت های سرمایه گذاری در بخش زیر ساخت ها و خدمات عمومی شده و افزایش میزان استقراض به عقب ماندگی های اقتصادی قابل توجهی در آمریکا انجامیده است.بر خلاف تصور رایج پیشین در آمریکا که جنگ راه موثری برای اشتغال زایی است،اگربودجه فدرال صرف آموزش و پرورش،مراقبت های بهداشتی و انرژی سبز می شد،حداق 1.4میلیون شغل دیگر ایجاد می کرد.بررسی های موسسه واتسون نشان می دهد که هزینه های نظامی در مقایسه با سایر بخش ها مشاغل کمتری ایجاد می کند.

بطور مثال هزینه در بخش انرژی پاک می تواند 50درصد بیشتر از بخش نظامی شغل ایجاد کند؛همینطور هزینه در بخش آموزش بیش از 2برابر بخش نظامی قابلیت اشتغال زایی دارد.اما چرا؟بخش هایی مانند آموزش و پرورش و انرژی پاک به کار بیشتری نیاز دارند.یعنی بیشتر دلارها صرف استخدام کارگران می شود و نه خرید تجهیزات و مواد اولیه.همچنین درصد بیشتری از هزینه های آموزش،مراقبت های بهداشتی و ساخت و ساز در انرژی پاک در سرزمین آمریکا باقی می ماند و به همین دلیل مشاغل بیشتری ایجاد می کند.

در حالیکه پرسنل نظامی بیشتر درآمد خود را در خارج از ایالات متحده هزینه می کند و پیمانکاران و کارکنان خارجی بخشی از بودجه پنتاگون را دریافت می کنند.از طرف دیگر با همین پولی که به پیمانکاران و پرسنل نظامی پرداخت می شود،می توان به افراد بیشتری در سایر بخش ها حقوق داد و آنها را استخدام کرد.در نتیجه اگر طی سال های 2001 تا 2019 آمریکا در جنگ نبود و منابع خود را به سمت توسعه صنعت انرژی پاک،گسترش پوشش مراقبت های بهداشتی و افزایش فرصت های آموزشی  هدایت می کرد،بین 1.4 تا 3 میلیون شغل دیگر ایجاد می شد و بیکاری به میزان قابل توجهی کاهش پیدا می کرد.با یک میلیارد دلار هزینه نظامی برای 11هزار و 200 نفر می توان در بخش آموزش و پرورش 26هزار و 700 نفر،در بخش انرژی پاک 16هزار و 800 نفر و در بخش مراقبت های بهداشتی 17 هزار و 200 نفر را استخدام کرد.

همچنین باید بر تاثیرات این جنگ ها بر سرمایه گذاری عمومی توجه کرد.بیش از نیمی از کل دارایی دولت فدرال را ساختمان ها،هواپیماها،کشتی ها،وسایل نقلیه،رایانه ها و تسلیحات دربرمی گیرد.در سال 2000 کل دارایی های پنتاگون 1.1تریلیون دلار ارزش داشت ولی از آن مقطع زمانی مجموع دارایی های پنتاگون بطور مستمر افزایش یافته و در سال 2019 به 1.8تریلیون دلار رسیده است.در حالیکه سرمایه گذاری عمومی در بخش دارایی های غیرنظامی یعنی ساختمان های عمومی،جاده ها،سیستم حمل و نقل عمومی،سیستم های آب و فاضلاب،خدمات عمومی،امکانات تفریحی و .. از اوسط دهه 1970 ثابت باقی مانده است و امروزه تقریبا نصف میزان دهه های 1950 و 1960 است.

اما واقعیت این است که سرمایه گذاری در زیرساخت ها تاثیر مستقیمی بر فعالیت و عملکرد بخش خصوصی دارد.علاوه بر این سرمایه گذاری عمومی نظیر جاده ها باعث می شود تا رفت و آمد مردم تسهیل شود و این کارایی و بهره وری مشاغل را فزون تر می کند.در حالیکه بخش خصوصی از بودجه نظامی در حوزه دارایی های بادوام و فیزیکی سود می برد(پیمانکاران دفاعی)اما از نظر بهره وری بلندمدت کمک چندانی به بخش خصوصی نمی کند.از طرف دیگر سرمایه گذاری در بخش دارایی های غیر نظامی باعث رشد اقتصادی بیشتر بخش خصوصی می شود.

این تنها بخش از تاثیرات مخرب و ویرانگر جنگ های پس از 11 سپتامبر بویژه در افغانستان و عراق بر قدرت ملی ایالات متحده است و از همین آمارها می توان به نمای کلی از افول قدرت آمریکا دست یافت.در چنین بستری است که ترامپ در سال 2016 با سیاست اول آمریکا رای می آورد و با در نظر گرفتن این ملاحظات مهم است که او بدون هیچگونه ملاحظه ای توافق با طالبان را جهت خروج نیروهای نظامی آمریکا از افغانستان امضا کرد و جانشین اش هم به آن جامه عمل پوشاند.اینکه بایدن در مصاحبه های مکرر بر این مساله پای می فشارد که با وجود پیشروی سریع طالبان حاضر نیست در تصمیم خود در زمینه خروج نیروها تغییری دهد،از منطق بازگشت به سیاست گلدیلاکسی برخوردار است.آمریکای بایدن عزم آن دارد که به بسط بی رویه نفوذ پایان دهد و به جای آن نفوذ در حد متوسط را در سطح نظام جهانی دنبال کند.

Capture

اما پرسش مهم این است که این تغییر راهبردی در سیاست خارجی آمریکا چه پیامدی برای منطقه و ایران دارد؟امریکای بایدن از این پس سیاست موازنه نیروها در منطقه را در پیش می گیرد.(نفوذ در حد متوسط)در این راستا کاهش مسوولیت های نظامی در دستور کار قرار می گیرد و جای آن را دستورکارهای سیاسی یا توزیع هزینه اقدامات نظامی در میان متحدان خواهد گرفت.

با وجود اینکه ایالات متحده در مجموع احساس آسیب پذیری پایینی در منطقه خاورمیانه احساس می کند و خروج نیروها از افغانستان در همین بستر معنا می یابد اما همچنان یک آسیب پذیری برای واشنگتن باقی می ماند و آن تهران است.نفوذ منطقه ای تهران و برهم خوردن توازن قوا می تواند بایدن را از پیگیری سیاست گلدیلاکسی دور کند و از این پتانسیل برخوردار است تا تلاش برای آزادسازی منابع برای تقویت بنیان های قدرت ملی آمریکا جهت رقابت با قدرت های بزرگ بخصوص چین را ناکام بگذارد.

در این صورت امکان شیفت از سیاست بالانس نیروها به سیاست رقابتی و بیش از حد رقابتی با تهران بوجود می آید.(آمریکا به سیاست امپراتوری سازی و امپریالیستی نظیر تغییر رژیم با توجه به هزینه های آن بازنخواهد گشت) بر اساس همین ملاحظات بهتر است تهران سیاست گلدیلاکسی منطقه ای را در دستورکار قرار دهد و سیاست افزایش هزینه حضور آمریکا در منطقه را در سطح متوسط پیگیری کند؛چرا که در مدل روزکرانس به این نتیجه گیری رسیدیم که بازیگر در حال افول و با احساس آسیب پذیری بالا(از جانب تهران)لزوما سیاست موازنه و رقابتی را پیگیری نخواهد کرد و ممکن است به سمت الگوی رفتاری رقابتی بیش از حد یا توسعه طلبانه گزینشی سوق یابد؛اگر چه در مقطع کنونی برای این طیف رفتار رادیکال عزم و اراده ای در هیات حاکمه آمریکا دیده نمی شود.

منابع:

- گزارش دفتر بودجه کنگره آمریکا بین سال های 2018 - 2020

-گزارش های موسسه واتسون 2018- 2019

 

-Richard Rosecrance, Overextension, Vulnerability, and Conflict: The "Goldilocks Problem" in International Strategy ؛International Secutrity, Vol. 19, No. 4 (Spring 1995), pp. 145-163

-Richard Rosecrance, "Explaining Military Doctrine" International Security, Vol. 11, No. 3 (Winter 1986/87), pp. 167-174.

-Barry R. Posen, The Sources of Militaryi Doctrine: Britain, France, and Germany betweeni the World Wars (Ithaca, N.Y: Cornell University Press, 1984(.

-Jack Snyder, Myths of Empire: Domestic Politics and International Ambition (Ithaca, N.Y: Cornell University Press, 1991)

-Charles Kupchan, The Vulnerability of Empire (Ithaca, N.Y: Cornell University Press, 1994)

-Jacob Hacker, Pearson and Paul, “Win-take-ourpolitics”, )Newyork: Simon and Shchuster 2011)

Daniel J. Tichenor, Richard A. Harris, THE DEVELOPMENT OF INTEREST GROUP POLITICS IN AMERICA: Beyond the Conceits of Modern Times, Annual Reviews , No.8(2005),PP.251–70

 

 

 

 

 

اخبار روز سایر رسانه ها
    تیتر یک
    کارگزاری مفید