اعترافاتی از چارلی چاپلین که شاید باورتان نشود/ فکر می‌کردم از توجه مردم خوشم خواهد آمد، اما...

سرویس: اخبار سایر رسانه‌ها کدخبر: ۷۵۳۰۶۹
اقتصادنیوز: پیوسته فکر می‌کردم که من از توجه مردم خوشم خواهد آمد، ولی اکنون که با آن روبه‌رو شده بودم، به‌عکس خود را غرق در تنهایی و اندوه می‌دیدم.
اعترافاتی از چارلی چاپلین که شاید باورتان نشود/ فکر می‌کردم از توجه مردم خوشم خواهد آمد، اما...

به گزارش اقتصادنیوز به نقل از خبرآنلاین، در اوایل دهه چهل خورشیدی چارلی چاپلین  نابغه بی‌همتای عالم سینمای جهان، سال‌ها بود که از غوغای حیات گریخته و در قلب کوهسار آلپ (در سوئیس) زندگی آرامی را می‌گذراند. چارلی از نیمه دهه سی خورشیدی پیش‌نگارش شرح‌حال خود را به تشویق «گراهام گرین» نویسنده معروف انگلیسی آغاز کرده بود. روزنامه کیهان در اواخر تابستان و پاییز ۱۳۴۳ بخشی از این خودزندگی‌نامه‌نوشت را طی چند شماره منتشر کرد. در ادامه بخش سی‌ونهم آن را به نقل از روزنامه یادشده به تاریخ سیزدهم آبان ۱۳۴۳ (ترجمه حسام‌الدین امامی) می‌خوانید:

در ایستگاه «آماریلو» با استقبال و هلهله عمومی روبه‌رو شدم. شهردار شروع به سخنرانی کرد و گفت: «آقای چاپلین! به خاطر طرفداران خودتان در شهر آماریلو»... ولی صدای او میان هلهله مردم گم شد.

دوباره کوشید تا سخنرانی خود را شروع کند، ولی باز هم نتوانست. مردم یکباره فشار آوردند و شهردار و من میان قطار و آن‌ها چنان به هم فشرده شدیم که دیگر موضوع سخنرانی و استقبال فراموش شد و به فکر جان خود بودیم. فریاد پلیس که برای نجات ما آمده بود بلند شد که به مردم می‌گفت: «عقب بروید! عقب بروید!» به هر ترتیبی بود جمعیت آرام شد و به طرف میز رفتیم و شهردار توانست سخنرانی خود را آغاز کند و بگوید: «آقای چاپلین! دوستان شما در شهر آماریلو تگزاس می‌خواهند مراتب قدرشناسی خود را در برابر مسرتی که بدان‌ها بخشیده‌اید ابراز دارند و از شما خواهش کنند که در ضیافت مختصر ما که عبارت از ساندویچ و کوکاکولاست شرکت نمایید.»

سپس مرا تشویق کرد که سخنانی در پاسخ او بگویم، من هم چند کلمه‌ای گفتم و از روی میز پایین آمدم و در کنار شهردار قرار گرفتم و از او پرسیدم چگونه درباره آمدن من اطلاع داشته است؟

 

شهردار پاسخ داد از طریق اداره تلگراف «آماریلو» این نکته را دریافته است. معلوم شد تلگرافی را که پس از حرکت به برادرم سیدنی مخابره کرده بودم از طریق «آماریلو» (رله) شده و تلگرافچی موضوع آمدن مرا فهمیده و به شهردار اطلاع داده بوده است.

پس از حرکت از «آماریلو» مغزم به‌درستی کار نمی‌کرد. از وقایعی که پیش آمده بود سخت به هیجان آمده بودم ولی در عین حال نمی‌توانستم بگویم که عکس‌العمل روحی من در برابر آن از چه قرار بود. در هر حال کیفیتی آمیخته به غرور – اندوه و تشنج در من بود.

وقتی که به ایستگاه «کانزاس» رسیدیم وضع عجیب‌تر از «آماریلو» بود. جمعیت در ایستگاه موج می‌زد و پلیس از طرفی به طرف دیگر می‌رفت تا نظم را برقرار کند.

نردبانی به قطار تکیه دادند تا من بتوانم از آن بالا رفته و خودم را به مردم نشان دهم. در این‌جا هم همان برنامه سابق را مجبور بودم تکرار کنم. تلگرام‌های بی‌شماری به من مخابره شده و از من خواهش کرده بودند که از مدارس و موسسات دیدن کنم و من آن‌ها را در کیف خود انباشته کردم تا در نیویورک بتوانم بدان‌ها جواب دهم.

از کانزاس تا شیکاگو در مسیر راه‌آهن در تمام ایستگاه‌های بین راه مردم اجتماع کرده بودند و با عبور قطار حامل من ابراز احساسات می‌کردند.

دلم می‌خواست از این جریان لذت برم، ولی چنین می‌پنداشتم که دنیا دیوانه شده است! با خود می‌گفتم که اگر کمدی‌های من مایه چنین شور و هیجانی شده آیا واقعا تشریفات چیزی ساختگی و غیراصیل نیست؟

چارلی چاپلین: در اوج شهرت، خودم را غرق در تنهایی و اندوه می‌دیدم

پیوسته فکر می‌کردم که من از توجه مردم خوشم خواهد آمد، ولی اکنون که با آن روبه‌رو شده بودم، به‌عکس خود را غرق در تنهایی و اندوه می‌دیدم.

وقتی به شیکاگو رسیدیم لازم بود قطار را عوض کنیم. اما مردم به طرف من هجوم آورده و مرا به‌زور سوار اتومبیل «لیموزینی» کرده و به هتل «بلاک استون» بردند تا قبل از حرکت قطار بعدی در آن‌جا استراحت کنم. در هتل «بلاک استون» تلگرامی از طرف رئیس‌پلیس نیویورک به من رسید. از من تقاضا کرده بود به جای آن‌که هنگام رسیدن بدان شهر در ایستگاه مرکزی پیاده شوم در خیابان صدوبیست‌وپنجم از قطار پیاده شوم، زیرا جمعیت فراوانی در آن نقطه اجتماع کرده بودند.

پس از ورود به خیابان صدوبیست‌وپنجم، «سیدنی» با اتومبیل «لیموزینی» به پیشواز من آمد و در حالی که سخت به هیجان آمده بود به آهستگی در گوشم گفت:

«چه فکری می‌کنی؟ مردم از سحرگاه در ایستگاه مرکزی خط آهن برای دیدنت جمع شده‌اند و جراید شهر از روزی که از لوس‌آنجلس خارج شده‌ای مرتبا به احترام تو فوق‌العاده داده‌اند.»

سپس روزنامه‌ای را نشانم داد که با حروف درشت درباره من نوشته بود که «او این‌جاست!» و دیگری نوشته بود: «چارلی پنهان شده است!»

در راه خود به هتل، «سیدنی» برایم توضیح داد که از جانب من قراردادی با کمپانی «میوچوال فیلم» منعقد کرده که ۶۷۰.۰۰۰ دلار، از قرار هفته‌ای ۱۰.۰۰۰ دلار به من بدهند و پس از آن‌که کار بیمه‌ام تمام شد هنگام امضای قرارداد ۱۵۰ هزار دلار فوق‌العاده به من داده شود.

برادرم چون کار داشت مرا در هتل «پلازا» پیاده کرد و قرار شد فردا یکدیگر را ببینیم. آن روز عصر احساس تنهایی فراوانی کردم، در خیابان‌ها به راه افتادم و به تماشای ویترین مغازه‌ها مشغول شدم و بی‌هدف گاهی ایستاده و گاهی راه می‌رفتم.

من لباس پوشیده بودم، ولی جایی نداشتم که بروم. چطور آدم می‌تواند مردم دلخواه را پیدا کند؟ این‌طور به نظر می‌رسید که همه مرا شناخته‌اند ولی من کسی را نمی‌شناختم.

با درک چنین کیفیتی بود که قلبم مالامال اندوه شد. به یاد می‌آورم که روزی هنرپیشه کامیابی می‌گفت: «چارلی، حالا که به این‌جا رسیده‌ایم چه باید کرد؟»

و من پرسیدم: «به کجا رسیده‌ایم؟»

اندرزهای «گوروین» را به یاد آوردم که می‌گفت: «از برودوی اجتناب کن!» تا جایی که درک می‌کردم برودوی برای من در حکم بیابانی بود. هر دوست دیرینی را که می‌شناختم در نظر آوردم، ولی دریافتم که به آشنایی نظیر «بتی کلی»؛ دختری که در لندن دوستش داشتم احتیاج دارم. از روزی که به عالم سینما وارد شده بودم خبری از او نداشتم: آیا اگر او را ببینم عکس‌العملش جالب خواهد بود؟ او در آن موقع به اتفاق خواهرش در نیویورک زندگی می‌کرد.

عازم خیابان پنجم شدم، شماره ۸۳۴ خانه خواهرش بود. در خارج از خانه اندکی توقف کردم زیرا جرأت در زدن را نداشتم. معهذا می‌پنداشتم که ممکن است هر لحظه بیرون آید و تصادفا او را ببینم. قریب نیم ساعت معطل شدم و این طرف و آن طرف قدم زدم، ولی هیچ‌کس از خانه بیرون نیامد.

ناچار به رستوران «چایلدز» رفته و کیک و قهوه‌ای دستور دادم. گارسون مرا شناخت و هنگامی که خواستم از رستوران بیرون بروم جمعیت در جلوی پیاده‌رو به قدری ازدحام کرده بودند که با تاکسی فرار کردم.

مدت دو روز کارم گردش در خیابان‌های نیویورک بود. بدون آن‌که کسی را بشناسم و ببینم، میان حالتی از هیجان و غمزدگی گرفتار بودم. چند روز بعد کار بیمه‌ام تمام شد و قرارداد به امضا رسید و طی مراسمی چک ۱۵۰ هزار دلاری فوق‌العاده به من اعطا شد.

غروب آن روز هنگامی که در میدان «تایمز» ایستاده بودم بر روی آگهی گردان الکتریکی که به اطراف ساختمان «تایمز» می‌گردید ضمن خبرهایی که روی آن ظاهر می‌شد خبری بدین مضمون دیدم: «چارلی با شرکت میوچوال فیلم قراردادی به مبلغ ۶۷۰ هزار دلار امضا می‌کند» وضع روحی‌ام چنان بود که خیال می‌کردم که این آگهی درباره شخص دیگری است.

ارسال نظر

پربازدیدترین‌ها
کارگزاری مفید