اولین زنی که هیتلر عاشق او شد، کیست؟/ در مرحله اول نه تنها محبتی در من ایجاد نکرد بلکه قیافهاش زننده هم بود

به گزارش اقتصادنیوز به نقل از خبرآنلاین، هر وقت نام آدولف هیتلر، دیکتاتور سابق آلمان، مردی که سالها دنیا را به خون و آتش کشید برده میشود، او را نزد خود مردی قسیالقلب، خشک و عصبانی تصور میکنیم که از احساسات لطیفه بویی نبرده و اصولا از عشق بیزار بوده است. برای ما باورکردنی نیست که چنین مردی پایبند عشق و احساسات بوده باشد، آن هم به نحوی شاعرانه و شدید که گذشت زمان از حدت آن نکاسته باشد.
از زندگی خصوصی هیتلر و روابط شخصی او اطلاعات مستندی در دست نبوده است. آنچه در افواه شایع است بیشتر جنبه افسانه دارد. تنها زنی که مسجل است معشوقه هیتلر بوده و در روز آخر زندگیاش با او ازدواج کرده است، اوا براون بود که درباره او داستانها ساخته و پرداختهاند؛ ولی از نخستین زنی که واقعا قلب دیکتاتور آلمان را تسخیر کرده بود تا ۱۴ سال پس از خودکشی او کسی خبر نداشت، تا اینکه در بهار ۱۳۳۸ خورشیدی یک اتفاق موجب شد، خبرنگار یکی از مجلات آلمانی از این راز پرده بردارد.
هیتلر از همان اوایل که در مونیخ حزب ناسیونال سوسیالیست را تاسیس کرده بود، دل به دختر زیبایی سپرده بود که خاطره آن را تا آخرین روزهای زمامداریاش چون یادگاری گرانبها با خود داشت. این زن که هنگام مصاحبه با خبرنگار آلمانی پرده از راز خود و پیشوای آلمان برداشت، در آن برهه یعنی بهار ۱۳۳۸ چهلونهساله بود. ماریا راتیر به وسیله پاولا هیتلر خواهر آدولف هیتلر به خبرنگار آلمانی معرفی شد. این خبرنگار پس از اصرار زیاد موفق شد جریان آشنایی او را با آدولف هیتلر و ماجراهای بعدی را از زبان خودش بشنود. آنچه در پی میخوانید روایت همین زن است از آشناییاش با هیتلر که «اطلاعات هفتگی» به تاریخ چهارم تیر ۱۳۳۸ به نقل از همان مجله آلمانی که نامش را نبرده ترجمه و به شرح زیر منتشر کرد:
چهارده روز از مرگ مادرم میگذشت که برادرم ریشارد از مونیخ به برچسگادن نزد ما آمد. من و خواهر بزرگترم «آن» در مغازه خرازیفروشی که از مادرمان به ارث برده بودیم مشغول کار بودیم. ریشارد از مونیخ و تحولات سیاسی که در این شهر در شرف وقوع بود تعریف میکرد و ضمنا از مردی به نام آدولف هیتلر نام برد که مدتی در لاندزبرک زندانی بوده ولی اکنون در برچسگادن به سر میبرد. البته ما از سیاست اطلاعی نداشتیم و این مرد را هم نمیشناختیم به طوری که از اظهارات برادرم برمیآمد این مرد میبایستی شخصیت فوقالعادهای باشد. همانطور که برادرم مشغول صحبت بود ناگهان از جای پرید و گفت:
- همین مرد که اکنون از جلوی مغازه گذشت آدولف هیتلر است.
من و خواهرم جلوی ویترین دویدیم. از پشت سر مردی را که شلوار شکاری و بارانی پوشیده و کلاه مخمل خاکستریرنگی بر سر داشت دیدیم. در یک دستش تازیانهای دیده میشد که گاهی با آن ضربهای به ماهیچه پاهایش میزد و یک سگ گرگی خیلی زیبا همراهش بود. این همان مردی بود که از مدتی قبل در طبقه بالای مغازه ما منزل داشت.
چند روزی گذشت. جلوی مغازه ما پارک بزرگی بود و ما هر روز بعد از ناهار روی یک نیمکت که مقابل مغازه قرار داشت مینشستم و من گاهگاهی با سگی که متعلق به یکی از آشنایانمان بود و مارکو نام داشت بازی میکردم.
یک روز هنگامی که من با مارکو بازی میکردم و روی چمن دنبال یکدیگر میدویدیم، متوجه شدم که مردی جلوی خواهرم تعظیم کرد و پهلوی او نشست. بعدا خواهرم برایم تعریف کرد که هیتلر از من بیاندازه خوشش آمده و تقاضای آشنایی با مرا کرده بوده است.
من چنین وانمود کردم که او را ندیدهام وقتی که خواهرم مرا صدا کرد با اکراه به نزد آنها رفتم. هیتلر بلند شد، با من دست داد و در حالی لبخندی بر لب داشت با نگاهی نافذ مرا نگریست و گفت:
- سگ بسیار باهوش و قشنگی است، باید برای تربیت کردن او خیلی حوصله به خرج داده باشید.
جواب من خیلی خشک و تند بود، همانطور که معمول همه دختران شانزده ساله است و باید بگویم این مرد که سبیلهای مسخرهاش مثل یک پاپیون کوچک زیر بینیاش چسبیده بود. در مرحله اول نهتنها محبتی در من ایجاد نکرد بلکه قیافهاش زننده هم بود.
من روی نیمکت پهلوی هیتلر نشستم و سرگرم صحبت شدیم، بحث ما درخصوص نژادهای مختلف سگها بود. هیتلر گفت:
- سگهای گرگی خیلی باوفا و باهوش هستند، من گمان نمیکنم بتوانم بدون سگم، پرنس زندگی کنم. شما اینطور حس نمیکنید؟
تقریبا یک ساعت صحبت کردیم، بعد هیتلر صراحتا از خواهرم تقاضا کرد به من اجازه بدهد با او به گردش بروم. من از جا پریدم و به مغازه رفتم و از آنجا دیدم که هیتلر خداحافظی کرد و دور شد.
خواهرم دعوت هیتلر را رد کرده بود، زیرا علاوه بر اینکه من با این حرکت نشان داده بودم که علاقهای به این گردش کردن ندارم «آن» به عذر اینکه من یک دختر شانزدهساله هستم و او خیلی از من مسنتر است، (در آن زمان هیتلر ۳۷ سال داشته است) از این گذشته از درگذشت مادرم بیش از چهارده روز نمیگذرد و در شهر کوچکی مانند برچسگادن این گردش کردنها باعث میشود که مردم حرفهایی بزنند، این دعوت را رد کرده بود.
روی هم رفته باید اقرار نمایم که این مرد با شلوار سواری و تازیانهای که در دست داشت و دائما با آن بازی میکرد، مرا تحت تاثیر قرار داده بود ولی هر وقت به یاد سبیلهایش میافتادم بیاختیار خندهام میگرفت.
روز پس از این برخورد ناگهان هیتلر با ماکس هامان که در آن زمان روزنامه حزب را اداره میکرد به مغازه ما آمد، هامان با «آن» مشغول صحبت شد و هیتلر مجددا با من گرم گرفت و سعی کرد از من وعده ملاقات بگیرد ولی موفق نشد. بعدازظهر همان روز باز هم ماکس هامان به مغازه ما آمد و از جانب هیتلر به طور خصوصی از ما دعوت نمود تا در یک جلسه مخفی حزبی که هیتلر در آن سخنرانی میکند، شرکت نماییم. «آن» جواب داد که «ما از سیاست چیزی سر در نمیآوریم ولی [افتادگی متن] حضور داشته باشیم تقاضای ایشان را قبول میکنیم.»
شب هنگامی که ما در جلسه حزبی حضور یافتیم کلیه حاضرین از تعجب دهانشان بازماند زیرا پدر ما یکی از اعضای برجسته حزب سوسیال دمکرات و از مخالفین سرسخت ناسیونال سوسیالیزم بود. سر یک میز بلند در حدود چهل نفر ناسیونال سوسیالیست نشسته بودند.
میتوانید تصور کنید در مغز کوچک یک دختر شانزدهساله که به وسیله مرد ۳۷ ساله و مشهوری به یک جلسه سیاسی دعوت شده است چه افکاری دور میزند؟ فکر میکردم که او حتما مرا دختری بالغ میداند که شایستگی شرکت در اینگونه جلسات را دارد، حتما چیزی در من هست که توجه مرد کامل و با تجربهای مانند هیتلر را به خود جلب کرده است.
وقتی که ما را سر میزی که برایمان رزرو شده بود راهنمایی کردند، هیتلر به طرف ما آمد، اول جلوی «آن» تعظیم کرد و بعد رو به من کرد و گفت:
- خانم راتیر نمیدانم به چه زبانی خوشوقتی بیاندازه خود را از آمدن شما بیان کنم.
من گیج و سرگردان شده بودم. گونههایم سرخ شده بودند، چنین به نظرم میرسید که همه این جمعیت فقط برای خاطر من دعوت شده بود. بالاخره جلسه رسمی شد و هیتلر سخنرانی خود را که پیش از یک ساعت طول کشید شروع نمود.
در طول سخنرانی اغلب میز ما را نگاه میکرد و به من خیره میشد و ناراحتی من از این بابت به قدری بود که ناگفتنی است، حتی خواهرم نیز از این وضع دست و پای خود را گم کرده بود.
پس از سخنرانی، هیتلر از ما، هامان و چند نفر دیگر دعوت کرد در یک ضیافت خصوصی که در اتاق پهلویی ترتیب داده بود شرکت کنیم. هیتلر طوری جاها را تعیین کرد که پهلوی من قرار گرفت و با من گرم صحبت شد. از من پرسید آیا از نطق او چیزی سردرآوردهام و البته من جواب دادم که کاملا آن را فهمیدهام و در دل دعا میکردم که سوالی در این خصوص از من نکند چون از شدت خجالت و ناراحتی حتی یک کلمه آن را نفهمیده بودم.
نیمهشب وقتی که هیتلر ضیافت را پایان داد و همه مهمانها بیرون رفتند. نمیدانم چه شد که من و هیتلر در اتاق تنها ماندیم، هیتلر مقابل من ایستاد و با نگاهی نافذ به من خیره شد، ناگهان با مهر و ملاطفت شانههای مرا گرفت و با آهنگی محزون گفت:
- اجازه میدهید برای خداحافظی شما را ببوسم؟
و من جواب دادم:
- نه، من تاکنون هیچ مردی را نبوسیدهام و نمیتوانم شما را ببوسم.
- چرا نمیخواهید مرا ببوسید؟ آنچه من میخواهم مطابق میل شما نیست؟
- خیر آقای هیتلر!
- پس حالا که اینطور است بهتر [افتادگی متن]
- دیدار ما برای طرفین شکنجهآور است.
- اگر اینطور فکر میکنید، میل شماست.
قیافه هیتلر درهم کشیده و عبوس شد. آن حالت آرام و مهربان بهکلی از صورتش محو گردید و موقع خداحافظی فقط گفت: «هایل» و از ما جدا شد.
من تصور کردم که همه چیز تمام شده ولی ساعت ده صبح روز بعد سروکله هامان در مغازه ما پیدا شد و یکسره نزد من آمد و گفت:
- خانم راتیر شما مگر به هیتلر چه گفتهاید؟ من مدتی است که با او دوست هستم ولی هرگز او را چنین مغموم و افسرده ندیدهام [افتادگی متن] باور کنید هیتلر دل به شما داده است.
و از من خواهش کرد که چند کلمه به هیتلر بنویسم ولی من امتناع نمودم. بالاخره با میانجیگری خواهرم نوشتم که اگر از مقابل مغازه ما گذشت سری به من بزند.
روز یکشنبه هیتلر من و خواهرم را دعوت کرد که با هم به گردش برویم. خواهرم پهلوی راننده نشست. من و هیتلر عقب اتومبیل جای گرفتیم و هیتلر دو دست مرا در دست گرفت و آهسته گفت: «این دفعه دیگر نمیگذارم از من فرار کنی. دیگر مالی منی.»
اتومبیل مجلل کروکی، شوفری که با لباس مخصوص پشت فرمان نشسته بود و سرعت حرکت تاثیر بیسابقهای در من گذاشته و گمان میکنم آن روز هیتلر توانست در دل سرد من جایی برای خود باز کند.
سه روز بعد باز هیتلر به مغازه ما آمد و یک جفت جوراب سفید که آن زمان نزد ناسیونال سوسیالیستها مد بود، خرید و از من دعوت کرد که بعد از ظهر به اتفاق به گردش برویم. سر ساعت چهار بعد از ظهر من در میعادگاه حاضر شدم ولی خبری از هیتلر نبود، تعجب کردم از اینکه شخصی مانند هیتلر خلف وعده نماید ولی پس از ده دقیقه اتومبیل او بهسرعت نزدیک شد. هیتلر از اتومبیل بیرون پرید و مرا در آغوش گرفت و معذرت خواست. بعد گفت خوب است چند ساعتی در جنگل گردش کنیم.
اتومبیل ما را به بیشوفرویزن، جایی که جنگل زیبای پرنشیبوفراز شروع میشود برد. موریس در اتومبیل ماند. من و هیتلر دست در دست یکدیگر از راه باریکی که بین درختهای جوان میگذشت وارد جنگل شدیم. هیتلر بازویش را دور شانههای من حلقه کرده وسط جنگل، در نقطهای نور خورشید از لای شاخههای درختان به وضع زیبایی به داخل جنگل میتابید هیتلر مرا جلوی یک درخت کاج بزرگ قرار داد و دو سه مرتبه مرا به چپ و راست چرخانید و چند قدم از من دور شد و مثل نقاشی که مدلش را برانداز میکند، مرا با دقت نگریست و سرش تکان داد گویی چیزی را میدید که برایش قابل درک نبود.
من از همه این حرکات چیزی سر در نمیآورم و با خود میگفتم: «بابا خل شده است.» عاقبت حوصلهام سر رفت و پرسیدم:
- تا کی باید زیر این درخت باشیم؟
- آخ تکان نخور، نمیدانی چه تابلوی زیبایی جلوی من قرار دارد.
نگاهش با حالتی مملو از لذت از پای تا سر مرا برانداز میکرد و بعد شاخههایی را که بالای سر من در پرتوی آفتاب رنگهای مختلف به خود گرفته بودند، مینگریست و ناگهان دستهایش را دارز کرد و مرا نزد خود خواند، در آغوشم گرفت و گفت:
- میمی عزیزم اسم تو بعد از این فرشته جنگل است، تو هم باید مرا ولف خطاب کنی!
بعد مرا بین بازوانش فشرد و مدتی سروصورت، گردن و لبهای مرا بوسید. بهقدری غرق در لذت و سعادت بودم که میخواستم زندگیام همان لحظه قطع شود. وقتی که توی اتومبیل سوار شدیم هیتلر خیلی سرحال بود و گفت:
- دلم میخواهد تا ابد توی این اتومبیل پهلوی تو بنشینم و موریس به راندن ادامه دهد ولی افسوس که وظایف دیگر مانع از این است، اول باید ملت آلمان را که خوار و ذلیل شده است نجات بدهم.
ماهها گذشت هیتلر خیلی زیاد به دیدن من میآمد و به گردشهای خود ادامه میدادیم، در جشن تولد من متاسفانه نتوانست حاضر شود ولی یک ساعت طلا برایم هدیه فرستاد. باز هم چند ماهی سپری شد و من مطلع شدم که هیتلر سفری به برچسگادن آمده ولی از من دیدن نکرده است، این رفتار هیتلر چنان به من گران آمد که از فرط یأس و نومیدی خودم را از یک طناب آویزان کردم ولی شوهرخواهرم سر رسید و مرا نجات داد و چند روز بر اثر این حادثه بستری شدم.
رفتهرفته مکاتبات ما کمتر و روابطمان سردتر شد و من در اینزبروک با یک جوان که صاحب چند هتل بود آشنا شدم و بهزودی با هم ازدواج کردیم. من تصور میکردم که هیتلر بهکل مرا فراموش کرده است.
زندگی زناشویی من بدبختانه با سعادت توام نبود و اغلب با هم در نزاع و مجادله بودیم و در سال ۱۹۳۱ یک روز پس از یک دعوای مفصل چمدانهایم را بستم و رهسپار مونیخ شدم. تصادفا روز قبل از ورود من هیتلر از برن مراجعت کرده بود. برخورد ما وضعی شاعرانه و تاثرآور داشت، هیتلر سعی میکرد مرا تسلیت بدهد و مرا مطمئن ساخت که زندگی مرا تامین خواهد ساخت و سفارش کرد تا از شوهرم طلاق نگرفتهام در زهفلد مقیم شوم.
من تصور میکردم که هیتلر خیال دارد با من ازدواج کند ولی در ضمن گفتوگو معلوم شد که او اصلا به فکر ازدواج نیست. وقتی که به او گفتم من نمیتوانم مترسک او باشم ناگهان با خشم و غضب شدیدی فریاد زد:
- چه توقعات زیادی؟ مگر چقدر باید برای هیکل تو بپردازم؟ من تو را دوست میدارم و میخواهم که نزد من باشی، میخواهم که نزدیک من باشی، میفهمی، من هرگز با هیچ زنی رابطهای که با تو دارم نداشتهام.
ولی من با لحن قاطع پیشنهاد او را رد کردم و به زهفلد رفتم.
سه سال از این ماجرا گذشت. هیتلر صدراعظم آلمان شده بود و روزی که من بالاخره موفق شدم طلاق بگیرم، هیتلر که از هر چیز بااطلاع بود، مرا نزد خود خواند و مجددا پیشنهاد خود را تکرار کرد و من زیر بار نرفتم و با عصبانیت از یکدیگر جدا شدیم. در سال ۱۹۳۵ با کریش یکی از افسران اس.اس آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم. چند هفته بعد از ازدواج در مراسم سوگند یاد کردن فرمانده جدید گارد اس.اس، هیتلر ناگهان دستور میدهد کریش نزد او حاضر شود. کریش با قدمهای محکم از صف جدا شده و جلوی هیتلر میایستد. و هیتلر با صدایی که همه میشنوند میگوید:
- آهان، این مرد خوشبخت شما هستید. تبریک میگویم. مواظب این خانم باش. مرخص!
هیملر خواسته بود یک خانه به ما هدیه کند ولی هیتلر او را از این کار باز داشته بود.
بعد دیگر فقط یکمرتبه با هیتلر مواجه شدم و از من پرسید:
- خوشبخت هستی؟
- خیلی، فقط شوهرم اغلب در مسافرت است.
- به هیملر دستور میدهم او را در وین مستقر سازد.
من پرسیدم:
- ولف تو چطور؟ خوشبخت هستی؟
- مقصودت اوا است! آخ من هر روز به او میگویم برود یک شوهر برای خودش پیدا کند من دیگر پیر شدهام.
پس از چند لحظه من سوال کردم:
- خیال میکنی جنگ بشود؟
او شانههایش را بالا انداخت و از من دور شد.
ارسال نظر